جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

هزار تکه ندا!

چشم‌هایت را در حدقه می‌‌چرخانی ... و ... می‌ چرخانی ... و می‌‌چرخانی
ولی‌ به بالا خیره نمی‌مانی...
آرام ... خیلی‌ آرام ... چشم‌هایت را می‌بندی.
دست‌هایت را که دو طرف سرت گذشته بودی میگذاری روی سینه ات و بلند می‌‌شوی...
یکی‌ ضجه زد : ندا جان نترس ... دخترم نترس
تو آرام گفتی‌ : نمی‌‌ترسم ... شما هم نترسید
بعد یکباره هزار تکّه شدی ... هزاران هزار تکّه
و هر تکه ات خودش را جا داد در قلبِ ما ...
در قلبِ همه ی آنهایی که مرگ را با چشمانِ تو دیده بودند!
انگار همه ی ما شدیم ندا!
چقدر دوست دارم پیراهن خونین تو را دامنِ پر لکه‌ای کنم بر تن‌ِ کسی‌ که بی‌ هوا ، هوای سینه ی تو را درید...
چقدر دوست دارم از مادرت بپرسم زاد روزِ فرزندی را که دیگر نداری ، چطور جشن میگیری؟؟
چقدر دوست دارم جایِ خالیت را در آغوش بگیرم و بگویم تو نترسیدی ... ما هم نمی‌‌ترسیم...
چقدر دوست دارم رو به تمامِ تفنگ‌هایِ دنیا بایستم و فریاد بزنم...
امروز ، روزِ تولد ندا ، روزِ تولدِ همه ی ماست...
راستی‌ ....
اگر این بهمن اینجا بودی ...
چند ساله می‌‌شدی؟

نیکی‌ فیروزکوهی




هاجر رستمی مطلق، مادر ندا آقاسلطان

هیچ نظری موجود نیست: