چشمهایت را در حدقه میچرخانی ... و ... می چرخانی ... و میچرخانی
ولی به بالا خیره نمیمانی...
آرام ... خیلی آرام ... چشمهایت را میبندی.
دستهایت را که دو طرف سرت گذشته بودی میگذاری روی سینه ات و بلند میشوی...
یکی ضجه زد : ندا جان نترس ... دخترم نترس
تو آرام گفتی : نمیترسم ... شما هم نترسید
بعد یکباره هزار تکّه شدی ... هزاران هزار تکّه
و هر تکه ات خودش را جا داد در قلبِ ما ...
در قلبِ همه ی آنهایی که مرگ را با چشمانِ تو دیده بودند!
انگار همه ی ما شدیم ندا!
چقدر دوست دارم پیراهن خونین تو را دامنِ پر لکهای کنم بر تنِ کسی که بی هوا ، هوای سینه ی تو را درید...
چقدر دوست دارم از مادرت بپرسم زاد روزِ فرزندی را که دیگر نداری ، چطور جشن میگیری؟؟
چقدر دوست دارم جایِ خالیت را در آغوش بگیرم و بگویم تو نترسیدی ... ما هم نمیترسیم...
چقدر دوست دارم رو به تمامِ تفنگهایِ دنیا بایستم و فریاد بزنم...
امروز ، روزِ تولد ندا ، روزِ تولدِ همه ی ماست...
راستی ....
اگر این بهمن اینجا بودی ...
چند ساله میشدی؟
نیکی فیروزکوهی
ولی به بالا خیره نمیمانی...
آرام ... خیلی آرام ... چشمهایت را میبندی.
دستهایت را که دو طرف سرت گذشته بودی میگذاری روی سینه ات و بلند میشوی...
یکی ضجه زد : ندا جان نترس ... دخترم نترس
تو آرام گفتی : نمیترسم ... شما هم نترسید
بعد یکباره هزار تکّه شدی ... هزاران هزار تکّه
و هر تکه ات خودش را جا داد در قلبِ ما ...
در قلبِ همه ی آنهایی که مرگ را با چشمانِ تو دیده بودند!
انگار همه ی ما شدیم ندا!
چقدر دوست دارم پیراهن خونین تو را دامنِ پر لکهای کنم بر تنِ کسی که بی هوا ، هوای سینه ی تو را درید...
چقدر دوست دارم از مادرت بپرسم زاد روزِ فرزندی را که دیگر نداری ، چطور جشن میگیری؟؟
چقدر دوست دارم جایِ خالیت را در آغوش بگیرم و بگویم تو نترسیدی ... ما هم نمیترسیم...
چقدر دوست دارم رو به تمامِ تفنگهایِ دنیا بایستم و فریاد بزنم...
امروز ، روزِ تولد ندا ، روزِ تولدِ همه ی ماست...
راستی ....
اگر این بهمن اینجا بودی ...
چند ساله میشدی؟
نیکی فیروزکوهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر